برف ميبارد؛
برف ميبارد به روي خار و خاراسنگ.
كوهها خاموش،
درهها دلتنگ،
راهها چشم انتظار كارواني با صداي زنگ...
بر نميشد گر ز بام كلبهها دودي،
يا كه سوسوي چراغي گر پياميمان نميآورد،
ردِّ پاها گر نميافتاد روي جادهها لغزان،
ما چه ميكرديم در كولاكِ دل آشفتهي دم سرد؟
آنك، آنك كلبهاي روشن،
روي تپه، رو به روي من...
در گشودندم.
مهربانيها نمودندم.
زود دانستم، كه دور از داستان خشم برف و سوز،
در كنار شعلهي آتش،
قصه ميگويد براي بچههاي خود عمو نوروز،
«... گفته بودم زندگي زيباست.
گفته و ناگفته، اي بس نكتهها كاينجاست.
آسمان باز؛
آفتاب زر؛
باغهاي گل؛ دشتهاي بي در و پيكر؛
سر برون آوردن گل از درون برف؛
تاب نرم رقص ماهي در بلور آب؛
بوي عطر خاك بارانخورده در كهسار؛
خواب گندمزارها در چشمهي مهتاب؛
آمدن، رفتن، دويدن؛
عشق ورزيدن؛
در غم انسان نشستن؛
پا به پاي شادمانيهاي مردم پايكوبيدن؛
كار كردن، كار كردن؛
آرميدن؛
چشمانداز بيابانهاي خشك و تشنه را ديدن؛
جرعههايي از سبوي تازه آبِ پاك نوشيدن؛
گوسفندان را سحرگاهان به سوي كوه راندن؛
همنفس با بلبلان كوهي آواره خواندن؛
در تله افتاده آهوبچگان را شير دادن و رهانيدن؛
نيمروز خستگي را در پناه دره ماندن؛
گاه گاهي،
زيرِ سقفِ اين سفالين بامهاي مه گرفته،
قصههاي درهم غم را ز نم نمهاي بارانها شنيدن؛
بي تكان گهوارهي رنگين كمان را
در كنار بام ديدن؛
يا، شب برفي،
پيشِ آتشها نشستن،
دل به رؤياهاي دامنگير و گرمِ شعله بستن...
آري، آري، زندگي زيباست.
زندگي آتش گهي ديرنده پابرجاست.
گر بيفروزيش، رقص شعله اش در هر كران پيداست.
ورنه، خاموش است و خاموشي گناه ماست.»
پيرمرد، آرام و با لبخند،
كنده اي در كوره ي افسرده جان افكند.
چشمهايش در سياهيهاي كومه جست وجو ميكرد؛
زير لب آهسته با خود گفت وگو ميكرد:
« زندگي را شعله بايد برفروزنده؛
شعلهها را هيمه سوزنده.
جنگلي هستي تو، اي انسان!
جنگل، اي روييده آزاده،
بي دريغ افكنده روي كوهها دامان،
آشيانها بر سرانگشتان تو جاويد،
چشمهها در سايبانهاي تو جوشنده،
آفتاب و باد و باران بر سرت افشان،
جان تو خدمتگرِ آتش...
سربلند و سبز باش، اي جنگلِ انسان!
«زندگاني شعله ميخواهد»، صدا سرداد عمو نوروز،
شعلهها را هيمه بايد روشني افروز.
كودكانم، داستان ما ز آرش بود.
او به جان خدمتگزار باغ آتش بود.
روزگاري بود؛
روزگار تلخ و تاري بود.
بخت ما چون روي بدخواهان ما تيره.
دشمنان بر جان ما چيره.
شهرِ سيليخورده هذيان داشت؛
بر زبان بس داستانهاي پريشان داشت.
زندگي سرد و سيه چون سنگ؛
روزِ بدنامي،
روزگار ننگ.
غيرت اندر بندهاي بندگي پيچان؛
عشق در بيماري دلمردگي بيجان.
فصلها فصلِ زمستان شد،
صحنهي گلگشتها گم شد، نشستن در شبستان
در شبستانهاي خاموشي،
ميتراويد از گلِ انديشهها عطر فراموشي.
ترس بود و بالهاي مرگ؛
كس نميجنبيد، چون بر شاخه برگ از برگ.
سنگر آزادگان خاموش؛
خيمهگاه دشمنان پرجوش.
مرزهاي مُلك،
همچو سرحدّات دامنگستر انديشه، بي سامان.
برجهاي شهر،
همچو باروهاي دل، بشكسته و ويران.
دشمنان بگذشته از سرحدّ و از باور...
هيچ سينه كينهاي در بر نمياندوخت.
هيچ دل مهري نميورزيد.
هيچ كس دستي به سوي كس نميآورد.
هيچ كس در روي ديگر كس نميخنديد.
باغهاي آرزو بيبرگ؛
آسمان اشكها پربار.
گرمرو آزادگان در بند؛
روسپي نامردمان در كار...
انجمنها كرد دشمن؛
رايزنها گردِ هم آورد دشمن؛
تا به تدبيري كه در ناپاك دل دارند،
هم به دست ما شكستِ ما برانديشند.
نازك انديشانشان، بي شرم،
كه مباداشان دگر روزِ بهي در چشم،
يافتند آخر فسوني را كه ميجستند...
چشمها با وحشتي در چشم خانه
هر طرف را جست وجو ميكرد؛
وين خبر را هر دهاني زيرِ گوشي بازگو ميكرد.
«آخرين فرمان، آخرين تحقير...
مرز را پروازِ تيري ميدهد سامان!
گر به نزديكي فرود آيد،
خانههامان تنگ،
آرزومان كور...
ور بپرّد دور،
تا كجا؟ ... تا چند؟
آه! ... كو بازوي پولادين و كو سرپنجهي ايمان؟»
هر دهاني اين خبر را بازگو ميكرد؛
چشمها، بي گفت و گويي،
هر طرف را جست و جو ميكرد.»
پيرمرد، اندوهگين، دستي به ديگر دست ميساييد.
از ميان درههاي دور، گرگي خسته ميناليد.
برف روي برف ميباريد.
باد بالش را به پشتِ شيشه ميماليد.
«صبح ميآمد – پيرمرد آرام كرد آغاز،
پيشِ روي لشكر دشمن سپاهِ دوست؛
دشت نه، دريايي از سرباز...
آسمان الماسِ اخترهاي خود را داده بود از دست
بينفس ميشد سياهي در دهان صبح؛
باد پر ميريخت روي دشت بازدامن البرز.
لشكر ايرانيان در اضطرابي سخت دردآور،
دو دو و سه سه به پچ پچ گرد يكديگر؛
كودكان بر بام،
دختران بنشسته بر روزن،
مادران غمگين كنارِ در.
كم كَمَك در اوج آمد پچ پچ خفته.
خلق، چون بحري برآشفته،
به جوش آمد؛
خروشان شد؛
به موج افتاد؛
برش بگرفت و مردي چون صدف
از سينه بيرون داد.
«منم آرش،
چنين آغاز كرد آن مرد با دشمن؛
منم آرش، سپاهي مردي آزاده،
به تنها تير تركش، آزمون تلختان را
اينك آماده.
مجوييدم نسب،
فرزند رنج و كار؛
گريزان چون شهاب از شب،
چو صبح آمادهي ديدار.
مبارك باد آن جامه كه اندر رزم پوشندش؛
گوارا باد آن باده كه اندر فتح نوشندش.
شما را باده و جامه
گوارا و مبارك باد!
دلم را در ميان دست ميگيرم
و ميافشارمش در چنگ،
دل، اين جام پر از كينِ پر از خون را؛
دل، اين بيتاب خشم آهنگ...
كه تا نوشم به نامِ فتحتان در بزم؛
كه تا كوبم به جام قلبتان در رزم!
كه جامِ كينه از سنگ است.
به بزم ما و رزم ما، سبو و سنگ را جنگ است.
درين پيكار،
در اين كار،
دل خلقي است در مشتم،
اميد مردمي خاموش همپشتم.
كمان كهكشان در دست،
كمانداري كمانگيرم.
شهاب تيزرو تيرم؛
ستيغ سربلند كوه مأوايم؛
به چشم آفتاب تازهرس جايم.
مرا تير است آتشپر؛
مرا باد است فرمانبر.
وليكن چاره را امروز زور و پهلواني نيست.
رهايي با تن پولاد و نيروي جواني نيست.
در اين ميدان،
بر اين پيكان هستيسوز سامانساز،
پري از جان ببايد تا فرو ننشيند از پرواز.»
پس آن گه سر به سوي آسمان بركرد،
به آهنگي دگر گفتار ديگر كرد:
«درود، اي واپسين صبح، اي سحر بدرود!
كه با آرش تو را اين آخرين ديدار خواهد بود.
به صبح راستين سوگند!
به پنهان آفتاب مهربار پاك بين سوگند!
كه آرش جان خود در تير خواهد كرد،
پس آنگه بيدرنگي خواهدش افكند.
زمين ميداند اين را، آسمانها نيز،
كه تن بيعيب و جان پاك است.
نه نيرنگي به كار من، نه افسوني؛
نه ترسي در سرم، نه در دلم باك است.»
درنگ آورد و يك دم شد به لب خاموش.
نفس در سينهها بيتاب ميزد جوش.
« ز پيشم مرگ،
نقابي سهمگين بر چهره، ميآيد.
به هر گام هراسافكن،
مرا با ديدهي خونبار ميپايد.
به بال كركسان گرد سرم پرواز ميگيرد،
به راهم مينشيند، راه ميبندد؛
به رويم سرد ميخندد؛
به كوه و دره ميريزد طنين زهرخندش را،
و بازش باز ميگيرد.
دلم از مرگ بي زار است؛
كه مرگ اهرمن خو آدميخوار است.
ولي، آن دم كه ز اندوهان روانِ زندگي تار است؛
ولي، آن دم كه نيكي و بدي را گاه پيكار است؛
فرو رفتن به كام مرگ شيرين است.
همان بايستهي آزادگي اين است.
هزاران چشم گويا و لب خاموش
مرا پيك اميد خويش ميداند.
هزاران دست لرزان و دل پرجوش
گهي ميگيردم، گه پيش ميراند.
پيش ميآيم.
دل و جان را به زيورهاي انساني ميآرايم.
به نيرويي كه دارد زندگي در چشم و در لبخند،
نقاب از چهرهي ترس آفرين مرگ خواهم كند.»
نيايش را، دو زانو بر زمين بنهاد.
به سوي قلهها دستان ز هم بگشاد؛
« برآ، اي آفتاب، اي توشهي امّيد!
برآ، اي خوشهي خورشيد!
تو جوشان چشمهاي، من تشنهاي بيتاب.
برآ، سرريز كن، تا جان شود سيراب.
چو پا در كام مرگي تندخو دارم،
چو در دل جنگ با اهريمني پرخاشجو دارم،
به موج روشنايي شست و شو خواهم؛
ز گل برگ تو، اي زرينه گل، من رنگ و بو خواهم.
شما، اي قلههاي سركش خاموش،
كه پيشاني به تندرهاي سهم انگيز ميساييد،
كه بر ايوان شب داريد چشم انداز رؤيايي،
كه سيمين پايههاي روز زرين را به روي شانه ميكوبيد،
كه ابر آتشين را در پناه خويش ميگيريد؛
غرور و سربلندي هم شما را باد!
اميدم را برافرازيد،
چو پرچمها كه از باد سحرگاهان به سر داريد.
غرورم را نگه داريد،
به سان آن پلنگاني كه در كوه و كمر داريد.»
زمين خاموش بود و آسمان خاموش.
تو گويي اين جهان را بود با گفتار آرش گوش.
به يال كوهها لغزيد كم كم پنجه ي خورشيد.
هزاران نيزه ي زرّين به چشم آسمان پاشيد.
نظر افكند آرش سوي شهر، آرام.
كودكان بر بام؛
دختران بنشسته بر روزن؛
مادران غمگين كنار در؛
مردها در راه.
سرود بي كلامي، با غمي جانكاه،
ز چشمان بر هميشد با نسيم صبح دم هم راه.
كدامين نغمه ميريزد،
كدام آهنگ آيا ميتواند ساخت،
طنين گامهاي استواري را كه سوي نيستي مردانه ميرفتند؟
طنين گامهايي را كه آگاهانه ميرفتند؟
دشمنانش، در سكوتي ريشخند آميز،
راه وا كردند.
كودكان از بامها او را صدا كردند،
مادران او را دعا كردند.
پيرمردان چشم گرداندند.
دختران، بفشرده گردن بندها در مشت،
همرهِ او قدرت عشق و وفا كردند.
آرش، امّا همچنان خاموش،
از شكاف دامن البرز بالا رفت.
وز پي او،
پردههاي اشك پي در پي فرود آمد.»
بست يك دم چشمهايش را عمو نوروز،
خنده بر لب، غرقه در رؤيا.
كودكان، با ديدگان خسته و پي جو،
در شگفت از پهلوانيها.
شعلههاي كوره در پرواز،
باد در غوغا.
« شام گاهان،
راه جوياني كه ميجستند آرش را به روي قلهها، پي گير،
بازگرديدند،
بي نشان از پيكر آرش،
با كمان و تركشي بي تير.
آري، آري، جان خود در تير كرد آرش.
كار صدها صد هزاران تيغه ي شمشير كرد آرش.
تير آرش را سواراني كه ميراندند بر جيحون،
به ديگر نيم روزي از پي آن روز،
نشسته بر تناور ساق گردويي فرو ديدند.
و آنجا را، از آن پس،
مرزِ ايران شهر و توران بازناميدند.
آفتاب،
در گريز بي شتاب خويش،
سالها بر بام دنيا پا كشان سر زد.
ماهتاب،
بي نصيب از شبرويهايش، همه خاموش،
در دل هر كوي و هر برزن،
سر به هر ايوان و هر در زد.
آفتاب و ماه را درگشت
سالها بگذشت.
سالها و باز،
در تمام پهنهي البرز،
وين سراسر قلهي مغموم و خاموشي كه ميبينيد،
وندرون درههاي برف آلودي كه ميدانيد،
رهگذرهايي كه شب در راه ميمانند
نام آرش را پياپي در دل كهسار ميخوانند،
و نياز خويش ميخواهند.
با دهان سنگهاي كوه آرش ميدهد پاسخ.
ميكندشان از فراز و از نشيب جادهها آگاه؛
ميدهد اميد،
مينمايد راه.»
در برون كلبه ميبارد.
برف ميبارد به روي خار و خاراسنگ.
كوهها خاموش،
درهها دل تنگ.
راهها چشم انتظار كارواني با صداي زنگ...
كودكان ديري است در خوابند،
در خواب است عمو نوروز.
ميگذارم كندهاي هيزم در آتشدان.
شعله بالا ميرود پرسوز...
برف ميبارد به روي خار و خاراسنگ.
كوهها خاموش،
درهها دلتنگ،
راهها چشم انتظار كارواني با صداي زنگ...
بر نميشد گر ز بام كلبهها دودي،
يا كه سوسوي چراغي گر پياميمان نميآورد،
ردِّ پاها گر نميافتاد روي جادهها لغزان،
ما چه ميكرديم در كولاكِ دل آشفتهي دم سرد؟
آنك، آنك كلبهاي روشن،
روي تپه، رو به روي من...
در گشودندم.
مهربانيها نمودندم.
زود دانستم، كه دور از داستان خشم برف و سوز،
در كنار شعلهي آتش،
قصه ميگويد براي بچههاي خود عمو نوروز،
«... گفته بودم زندگي زيباست.
گفته و ناگفته، اي بس نكتهها كاينجاست.
آسمان باز؛
آفتاب زر؛
باغهاي گل؛ دشتهاي بي در و پيكر؛
سر برون آوردن گل از درون برف؛
تاب نرم رقص ماهي در بلور آب؛
بوي عطر خاك بارانخورده در كهسار؛
خواب گندمزارها در چشمهي مهتاب؛
آمدن، رفتن، دويدن؛
عشق ورزيدن؛
در غم انسان نشستن؛
پا به پاي شادمانيهاي مردم پايكوبيدن؛
كار كردن، كار كردن؛
آرميدن؛
چشمانداز بيابانهاي خشك و تشنه را ديدن؛
جرعههايي از سبوي تازه آبِ پاك نوشيدن؛
گوسفندان را سحرگاهان به سوي كوه راندن؛
همنفس با بلبلان كوهي آواره خواندن؛
در تله افتاده آهوبچگان را شير دادن و رهانيدن؛
نيمروز خستگي را در پناه دره ماندن؛
گاه گاهي،
زيرِ سقفِ اين سفالين بامهاي مه گرفته،
قصههاي درهم غم را ز نم نمهاي بارانها شنيدن؛
بي تكان گهوارهي رنگين كمان را
در كنار بام ديدن؛
يا، شب برفي،
پيشِ آتشها نشستن،
دل به رؤياهاي دامنگير و گرمِ شعله بستن...
آري، آري، زندگي زيباست.
زندگي آتش گهي ديرنده پابرجاست.
گر بيفروزيش، رقص شعله اش در هر كران پيداست.
ورنه، خاموش است و خاموشي گناه ماست.»
پيرمرد، آرام و با لبخند،
كنده اي در كوره ي افسرده جان افكند.
چشمهايش در سياهيهاي كومه جست وجو ميكرد؛
زير لب آهسته با خود گفت وگو ميكرد:
« زندگي را شعله بايد برفروزنده؛
شعلهها را هيمه سوزنده.
جنگلي هستي تو، اي انسان!
جنگل، اي روييده آزاده،
بي دريغ افكنده روي كوهها دامان،
آشيانها بر سرانگشتان تو جاويد،
چشمهها در سايبانهاي تو جوشنده،
آفتاب و باد و باران بر سرت افشان،
جان تو خدمتگرِ آتش...
سربلند و سبز باش، اي جنگلِ انسان!
«زندگاني شعله ميخواهد»، صدا سرداد عمو نوروز،
شعلهها را هيمه بايد روشني افروز.
كودكانم، داستان ما ز آرش بود.
او به جان خدمتگزار باغ آتش بود.
روزگاري بود؛
روزگار تلخ و تاري بود.
بخت ما چون روي بدخواهان ما تيره.
دشمنان بر جان ما چيره.
شهرِ سيليخورده هذيان داشت؛
بر زبان بس داستانهاي پريشان داشت.
زندگي سرد و سيه چون سنگ؛
روزِ بدنامي،
روزگار ننگ.
غيرت اندر بندهاي بندگي پيچان؛
عشق در بيماري دلمردگي بيجان.
فصلها فصلِ زمستان شد،
صحنهي گلگشتها گم شد، نشستن در شبستان
در شبستانهاي خاموشي،
ميتراويد از گلِ انديشهها عطر فراموشي.
ترس بود و بالهاي مرگ؛
كس نميجنبيد، چون بر شاخه برگ از برگ.
سنگر آزادگان خاموش؛
خيمهگاه دشمنان پرجوش.
مرزهاي مُلك،
همچو سرحدّات دامنگستر انديشه، بي سامان.
برجهاي شهر،
همچو باروهاي دل، بشكسته و ويران.
دشمنان بگذشته از سرحدّ و از باور...
هيچ سينه كينهاي در بر نمياندوخت.
هيچ دل مهري نميورزيد.
هيچ كس دستي به سوي كس نميآورد.
هيچ كس در روي ديگر كس نميخنديد.
باغهاي آرزو بيبرگ؛
آسمان اشكها پربار.
گرمرو آزادگان در بند؛
روسپي نامردمان در كار...
انجمنها كرد دشمن؛
رايزنها گردِ هم آورد دشمن؛
تا به تدبيري كه در ناپاك دل دارند،
هم به دست ما شكستِ ما برانديشند.
نازك انديشانشان، بي شرم،
كه مباداشان دگر روزِ بهي در چشم،
يافتند آخر فسوني را كه ميجستند...
چشمها با وحشتي در چشم خانه
هر طرف را جست وجو ميكرد؛
وين خبر را هر دهاني زيرِ گوشي بازگو ميكرد.
«آخرين فرمان، آخرين تحقير...
مرز را پروازِ تيري ميدهد سامان!
گر به نزديكي فرود آيد،
خانههامان تنگ،
آرزومان كور...
ور بپرّد دور،
تا كجا؟ ... تا چند؟
آه! ... كو بازوي پولادين و كو سرپنجهي ايمان؟»
هر دهاني اين خبر را بازگو ميكرد؛
چشمها، بي گفت و گويي،
هر طرف را جست و جو ميكرد.»
پيرمرد، اندوهگين، دستي به ديگر دست ميساييد.
از ميان درههاي دور، گرگي خسته ميناليد.
برف روي برف ميباريد.
باد بالش را به پشتِ شيشه ميماليد.
«صبح ميآمد – پيرمرد آرام كرد آغاز،
پيشِ روي لشكر دشمن سپاهِ دوست؛
دشت نه، دريايي از سرباز...
آسمان الماسِ اخترهاي خود را داده بود از دست
بينفس ميشد سياهي در دهان صبح؛
باد پر ميريخت روي دشت بازدامن البرز.
لشكر ايرانيان در اضطرابي سخت دردآور،
دو دو و سه سه به پچ پچ گرد يكديگر؛
كودكان بر بام،
دختران بنشسته بر روزن،
مادران غمگين كنارِ در.
كم كَمَك در اوج آمد پچ پچ خفته.
خلق، چون بحري برآشفته،
به جوش آمد؛
خروشان شد؛
به موج افتاد؛
برش بگرفت و مردي چون صدف
از سينه بيرون داد.
«منم آرش،
چنين آغاز كرد آن مرد با دشمن؛
منم آرش، سپاهي مردي آزاده،
به تنها تير تركش، آزمون تلختان را
اينك آماده.
مجوييدم نسب،
فرزند رنج و كار؛
گريزان چون شهاب از شب،
چو صبح آمادهي ديدار.
مبارك باد آن جامه كه اندر رزم پوشندش؛
گوارا باد آن باده كه اندر فتح نوشندش.
شما را باده و جامه
گوارا و مبارك باد!
دلم را در ميان دست ميگيرم
و ميافشارمش در چنگ،
دل، اين جام پر از كينِ پر از خون را؛
دل، اين بيتاب خشم آهنگ...
كه تا نوشم به نامِ فتحتان در بزم؛
كه تا كوبم به جام قلبتان در رزم!
كه جامِ كينه از سنگ است.
به بزم ما و رزم ما، سبو و سنگ را جنگ است.
درين پيكار،
در اين كار،
دل خلقي است در مشتم،
اميد مردمي خاموش همپشتم.
كمان كهكشان در دست،
كمانداري كمانگيرم.
شهاب تيزرو تيرم؛
ستيغ سربلند كوه مأوايم؛
به چشم آفتاب تازهرس جايم.
مرا تير است آتشپر؛
مرا باد است فرمانبر.
وليكن چاره را امروز زور و پهلواني نيست.
رهايي با تن پولاد و نيروي جواني نيست.
در اين ميدان،
بر اين پيكان هستيسوز سامانساز،
پري از جان ببايد تا فرو ننشيند از پرواز.»
پس آن گه سر به سوي آسمان بركرد،
به آهنگي دگر گفتار ديگر كرد:
«درود، اي واپسين صبح، اي سحر بدرود!
كه با آرش تو را اين آخرين ديدار خواهد بود.
به صبح راستين سوگند!
به پنهان آفتاب مهربار پاك بين سوگند!
كه آرش جان خود در تير خواهد كرد،
پس آنگه بيدرنگي خواهدش افكند.
زمين ميداند اين را، آسمانها نيز،
كه تن بيعيب و جان پاك است.
نه نيرنگي به كار من، نه افسوني؛
نه ترسي در سرم، نه در دلم باك است.»
درنگ آورد و يك دم شد به لب خاموش.
نفس در سينهها بيتاب ميزد جوش.
« ز پيشم مرگ،
نقابي سهمگين بر چهره، ميآيد.
به هر گام هراسافكن،
مرا با ديدهي خونبار ميپايد.
به بال كركسان گرد سرم پرواز ميگيرد،
به راهم مينشيند، راه ميبندد؛
به رويم سرد ميخندد؛
به كوه و دره ميريزد طنين زهرخندش را،
و بازش باز ميگيرد.
دلم از مرگ بي زار است؛
كه مرگ اهرمن خو آدميخوار است.
ولي، آن دم كه ز اندوهان روانِ زندگي تار است؛
ولي، آن دم كه نيكي و بدي را گاه پيكار است؛
فرو رفتن به كام مرگ شيرين است.
همان بايستهي آزادگي اين است.
هزاران چشم گويا و لب خاموش
مرا پيك اميد خويش ميداند.
هزاران دست لرزان و دل پرجوش
گهي ميگيردم، گه پيش ميراند.
پيش ميآيم.
دل و جان را به زيورهاي انساني ميآرايم.
به نيرويي كه دارد زندگي در چشم و در لبخند،
نقاب از چهرهي ترس آفرين مرگ خواهم كند.»
نيايش را، دو زانو بر زمين بنهاد.
به سوي قلهها دستان ز هم بگشاد؛
« برآ، اي آفتاب، اي توشهي امّيد!
برآ، اي خوشهي خورشيد!
تو جوشان چشمهاي، من تشنهاي بيتاب.
برآ، سرريز كن، تا جان شود سيراب.
چو پا در كام مرگي تندخو دارم،
چو در دل جنگ با اهريمني پرخاشجو دارم،
به موج روشنايي شست و شو خواهم؛
ز گل برگ تو، اي زرينه گل، من رنگ و بو خواهم.
شما، اي قلههاي سركش خاموش،
كه پيشاني به تندرهاي سهم انگيز ميساييد،
كه بر ايوان شب داريد چشم انداز رؤيايي،
كه سيمين پايههاي روز زرين را به روي شانه ميكوبيد،
كه ابر آتشين را در پناه خويش ميگيريد؛
غرور و سربلندي هم شما را باد!
اميدم را برافرازيد،
چو پرچمها كه از باد سحرگاهان به سر داريد.
غرورم را نگه داريد،
به سان آن پلنگاني كه در كوه و كمر داريد.»
زمين خاموش بود و آسمان خاموش.
تو گويي اين جهان را بود با گفتار آرش گوش.
به يال كوهها لغزيد كم كم پنجه ي خورشيد.
هزاران نيزه ي زرّين به چشم آسمان پاشيد.
نظر افكند آرش سوي شهر، آرام.
كودكان بر بام؛
دختران بنشسته بر روزن؛
مادران غمگين كنار در؛
مردها در راه.
سرود بي كلامي، با غمي جانكاه،
ز چشمان بر هميشد با نسيم صبح دم هم راه.
كدامين نغمه ميريزد،
كدام آهنگ آيا ميتواند ساخت،
طنين گامهاي استواري را كه سوي نيستي مردانه ميرفتند؟
طنين گامهايي را كه آگاهانه ميرفتند؟
دشمنانش، در سكوتي ريشخند آميز،
راه وا كردند.
كودكان از بامها او را صدا كردند،
مادران او را دعا كردند.
پيرمردان چشم گرداندند.
دختران، بفشرده گردن بندها در مشت،
همرهِ او قدرت عشق و وفا كردند.
آرش، امّا همچنان خاموش،
از شكاف دامن البرز بالا رفت.
وز پي او،
پردههاي اشك پي در پي فرود آمد.»
بست يك دم چشمهايش را عمو نوروز،
خنده بر لب، غرقه در رؤيا.
كودكان، با ديدگان خسته و پي جو،
در شگفت از پهلوانيها.
شعلههاي كوره در پرواز،
باد در غوغا.
« شام گاهان،
راه جوياني كه ميجستند آرش را به روي قلهها، پي گير،
بازگرديدند،
بي نشان از پيكر آرش،
با كمان و تركشي بي تير.
آري، آري، جان خود در تير كرد آرش.
كار صدها صد هزاران تيغه ي شمشير كرد آرش.
تير آرش را سواراني كه ميراندند بر جيحون،
به ديگر نيم روزي از پي آن روز،
نشسته بر تناور ساق گردويي فرو ديدند.
و آنجا را، از آن پس،
مرزِ ايران شهر و توران بازناميدند.
آفتاب،
در گريز بي شتاب خويش،
سالها بر بام دنيا پا كشان سر زد.
ماهتاب،
بي نصيب از شبرويهايش، همه خاموش،
در دل هر كوي و هر برزن،
سر به هر ايوان و هر در زد.
آفتاب و ماه را درگشت
سالها بگذشت.
سالها و باز،
در تمام پهنهي البرز،
وين سراسر قلهي مغموم و خاموشي كه ميبينيد،
وندرون درههاي برف آلودي كه ميدانيد،
رهگذرهايي كه شب در راه ميمانند
نام آرش را پياپي در دل كهسار ميخوانند،
و نياز خويش ميخواهند.
با دهان سنگهاي كوه آرش ميدهد پاسخ.
ميكندشان از فراز و از نشيب جادهها آگاه؛
ميدهد اميد،
مينمايد راه.»
در برون كلبه ميبارد.
برف ميبارد به روي خار و خاراسنگ.
كوهها خاموش،
درهها دل تنگ.
راهها چشم انتظار كارواني با صداي زنگ...
كودكان ديري است در خوابند،
در خواب است عمو نوروز.
ميگذارم كندهاي هيزم در آتشدان.
شعله بالا ميرود پرسوز...